هر وقت دلتنگ کسی باشی میفهمی دلتنگی
یعنی چه
پس تو من رو مسخره نکن
خواستم تو را از رویاهام و ذهنم دور کنم اما نشد.مگه میشه آدم عشقشو فراموش کنه؟؟؟؟؟حالا فهمیدم از عاشقی سهم من بی کسیه.
من....من نمیدونم اون چطور رفت...........................
خیلی تلخ بود.....خیلی.خیلی تلخ بود چون دیدم تو قاب غروب او دست در دست دیگریست و مستانه به چشمان او نگاه میکرد اما نمیدونست چشمای من پشت این قاب داشتن می سوختن.
حالا دیگر بغض غریبی تو نفسهام هست،شبنم مخصوصی درون چشمانم نقش گرفته،قلبم دیگر نیمه جون شده،دلی که مجنون دل خون شده،حالا کجایی گمشده من که نیاز به کمکت دارم.
کاش بودی تا ببینی دارم میرم تا همه دلتنگم بشن...شاید یک روز بیایی و اون روز من نیستم و مردم و گریه میکنی.
کاش میشد گریه تو را ببینم
التماس میکنم به تو که نرو،حاضرم به پاهات بیافتم و خودم رو جلو همه خار کنم تا دوباره بیایی کنارم.
التماست میکنم به من نگو برنمیگردم آخه دلم میترکه و میمیره تو که خودت میدونی من چقدر دوست دارم چرا می خوای بری؟
التماست می کنم با خواهشی که تو صدامه و التماسی تو نگامه.مگه تو نگفتی نمیزارم چشات ببارن؟اما حالا که دارن میبارن چرا نمیای پاکشون کنی؟
التماست میکنم با بغضی تو گلومه که میخواد بگه دل نگرونه مثل همیشه و بگه منتظر توام در زیر باران با چشای گریون.
التماست می کنم که باغ بی درخت شدم بی تو و دارم میمیرم چرا میخوای این دلی که حاضره به خاطرت همه رو رد کنه و فقط کنارت باشه و ناز دلت رو بخره تنها بزاری؟
التماست میکنم من که برات جون میدادم و دیوونه مجنونت بودم و اسیر چشات بودم چرا می خوای پریشونم کنی؟
تو که اینجوری نبودی واقعا دلت میاد من اینقدر التماست کنم ؟تو که هر وقت میدیدی من ناراحتم خودتو به هر دری میزدی تا شادم کنی اما حالا از این همه التماس دلت به رحم نمیاد.
خدا میدونی که چقدر غمگینم و ناراحت اما دوسش دارم اما اون....اما اون....نمی دونم چی بگم. الانم که منو نمی خواد و دارم اینارو می نویسم کلی دارم اشک میریزم و دعا می کنم که عشقم همه کسم سلامت باشه و خوب. باورم نمیشه که عشق من ؛عشق گلم میگه نمی خوامت و از من که همیشه حاضرم جونم رو بدم واسش بدش میاد و میگه نمی خوامت.
یعنی واقعا بدم؟
یعنی اینقدر حال بهم زنم؟
یعنی عشق بین ما الکی بوده؟
یعنی حرفای بینمون الکی بود؟.............نه...نه....خدا این فکرا رو بریز از سرم بیرون.
تا کی التماست کنم که برگردی ها؟
التماست کردم چه شبهایی که عشقم نرو اما تو آخرش با منت میگفتی باشه میمونم اما من بازم با اینکه خودم رو خورد میکردم می گفتم بی خیال ارزش داره؛عشقمه حاضرم به خاطرش همه خاری و ناراحتی هارو بپزیرم.
التماست می کنم ناز نگاهت رو از من نگیری و کنارم باشی.من هنوزم همون کسم که وقتی می خندیدی به لبات خیره می شد و با ناز خندهات به دنیایه عشق می رفت. من همونم که که عشق رو به رگ روح زدم و گفتم تو عشقمی تو....تو...اما چرا اینجوری می کنی؟
تو راز بودن منی عشقم.منو ببر تا تکاپوی دریاها ؛رویاها ؛فرداها و عظمت عشقت که همیشه واسه من زیباست.تو خانه ای در کوچه زندگی هستی اما چرا باورم نداری؟
التماست می کنم که برگردی
التماست می کنم
می دونم برات عجیبه این همه اسرار و خواهش/این همه خواستن دستات بدون حتی نوازش
می دونم برات عجیبه من با اون همه غرورم/پیش همه ی بدی هات چجوری بازم
با تو شعرام همگی رنگ بهاره
با تو هیچ چیزی دلم کم نمیاره
وقتی نیستی همه چی تیره و تاره
کاش ببخشی تو خطا هامو دوباره
ای خدای مهربون دلم گرفته
از این ابر نیمه جون دلم گرفته
از زمین و آسمون دلم گرفته
آخه اشکامو ببین دلم گرفته
تو خطاهامو نبین دلم گرفته
تو ببخش فقط همین دلم گرفته
توی لحظه های من شیرین ترینی
واسه عشق و عاشقی تو بهترینی
کاش همیشه محرم دلم تو باشی
تو بزرگی اولین و آخرینــــــــــی...
چه زیباست بخاطر تو زیستن وبرای تو ماندن وبه پای تو سوختن. ..
وچه تلخ وغم انگیز است دور از تو بودن، برای تو گریستن وبه عشق ودنیای تو نرسیدن...
ای کاش میدانستی بدون تو وبه دور از دستهای مهربانت زندگی چه ناشکیباست...
تفاوت ازدواج و عشق ...
شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ "
استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! "
شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ "
و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ."
استاد گفت: " عشق یعنی همین! "
شاگرد پرسید: " پس ازدواج چیست؟ "
استاد به سخن آمد که : " به جنگل برو و بلندترین درخت را بیاور. اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب برگردی! "
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درختی برگشت . استاد پرسید که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت: " به جنگل رفتم و اولین درخت بلندی را که دیدم، انتخاب کردم. ترسیدم که اگر جلو بروم، باز هم دست خالی برگردم."
استاد باز گفت: " ازدواج هم یعنی همین.............